پر از نور بود. با اون همه آینه کاری که با انعکاس نور فضا رو صد برابر نورانی تر می کرد. بازتابی از نور الهی شاید!
دنبال کاشی کاری های پر از رنگ و نقش و نگار و بیت و غزل گشتم که همیشه آشنا بودن و گویی یادآور فردوس برینی بودند که از اون دور افتاده بودیم اما در عوض سنگهای بی روح و غریبه مرمر رو دیدم که از سفیدی برق می زدند!
دنبال گچ بری ها و طره ها و مقرنس هایی گشتم که پیچ در پیچ و تو در تو به بالا می رفتند و اون بالای بالا از نوک اون گنبد بلند که انگار برای پرواز روح تو باز گذاشته بودندش، به دل آسمون پرتت می کردند، اما در عوض یه سقف بلند دور از دسترس دیدم با دیوارهایی صاف و برشهای ناشیانه سنگ های مرمر که انگار دندون تیز کرده بودند برای خراشیدن و بریدن دل نازک تو که اومده بودی اینجا مرهمی براش پیدا کنی!
دنبال یه کنج گشتم ، گوشه ای برای عزلت ،برای تنهایی ،برای خلوت کردن با اون، برای درد دل کردن با اون اما هیچ گوشه ای نبود بس که بزرگ بود! اینقدر بزرگ که هر لحظه امکان داشت گم بشی !
دلم گرفت. دلم هوای مسجدهای کاهگلی و کوچیک رو کرد که تنها تزیینش محرابی بود که وقتی نگاهش می کردی گم می شدی ... گم می شدی در فضا ، در زمان...
در هستی