ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست
دق که ندانی که چیست گرفتم...
( رضا براهنی )
پیشاپیش انزجار خود را از الفاظ رکیکه و افعال رذیله ی برآمده در متن زیر اعلام می داریم!
اندیشه کالایی نیست که بتوان آن را در بسته بندی های شیک عرضه کرد یا خرید. چاه نفت هم نیست که پس از فوران آن دچار لذّت شدید شد و آنگاه خوشبختی را کشف کرد. وانگهی گیریم که باشد(!) با چاه های بوده تا کنون، چه گلی به سرمان زده ایم که با این نوعروس حسن بزنیم؟ مگر نه این که پس از مدّتی برای « عرضه» ی آن دست به دامان دلّالان محبّت خواهیم برد تا برای نوعروس تازه به خانه ی بخت رفته مان هم لحاف و همسری دندانگیر پیدا کنند. آن هم نه یکی و دو تا...
که صدها سال است اخته ایم و ادّعای ذکوریّت داریم. « شب در جامه ی خواب در آمدی گفتی ذکرم باید مرا خنده آمدی» - شمس-
اگر خوش شانس تر باشیم چیزکی هم به جیب ما می رود ( بیع متقابل!) و گاه گاهی به دیدار حضرت معشوق مشرّف می شویم جهت انجام وظایف مردانگی از نوع کمر به پایین مان! اینست که تاریخمان را که تورّق می کنیم ( علی الخصوص از نوع اندیشگی اش را) فانتزی جمعیمان را می یابیم – حرامزادگی.
......مام میهن، لکّاته ی زیبای اثیری!( با احترام به شامّه ی قوی و نگاه تیزبین صادق هدایت!)... بله، در زندگی زخمهائیست که... .
و اینبار بر خلاف داستان روایت شده از هانس کریستین اندرسن، پادشاه لخت و عور بود، امّا هیچ احمقی متوجّه نشد که جناب مستطاب همایونی فقط خشتک مامان دوز- همان تنکه ی تا زیر زانوی خودمان را می گوییم، تنبان هم روایت شده است – تنشان است.
ناپلئون در جنگی به یکی از افسرانش گفته بود من برای پول و سرزمینهای جدید می جنگم و افسر با نگاهی بهت زده جواب داده بود:ولی قربان من برای عزّت و شرف و سربلندی می جنگم؛ و امپراتور ظفرمندانه در جواب گفت: خوب، معلوم شد هرکس در جستجوی چیزیست که ندارد.
بلی! حرامزادگی درست در جایی که اصلاٌ انتظارش را نداریم حضور مطلق دارد. جایی که غیرت و شرف و آبرو ( این واژگان تهی از معنا برای ما!) سکّه های رایجی هستند و زیاد به گوش اصابت می کنند، مانند صدای جیرجیرک ها!
زنازادگی در عصر عرب جاهل پدیده ای اپیدمیک بود و بواسطه ی آن اعراب جاهلی صاحب فرزندان قد و نیم قد بسیاری می شدند که خون قبیله و عشیره و خانواده در رگ هایشان جاری نبود. آن همچون بحرانی بود که هستی این طوایف و قبایل و خانواده ها را تهدید می کرد. واکنش عرب جاهلی برای حفظ ساختار قومی و قبیله ای خود در برخورد با این پدیده در نوع خود جالب بود: تدوین شجره نامه. این نیاز باعث بوجود آمدن علم پیچیده ی سلسله ی انساب شناسی در میان اعراب شد.( شکل دگردیسیده و جدیدتر آن را مثلاٌ در علم الرّجال اسلامی خودمان ردیابی کنید!) و عرب جاهلی پس از این واکنش هوشمندانه سال ها و قرن ها در صحّت و سلامت بزیست! طرفه آنکه این واکنش هوشمندانه گویای هر چیزی می توانست باشد الّا جاهلیّت. انسان جاهل( علی الخصوص از نوع عربش که اتّفاقاٌ سوسمار و بزمجّه هم تناول کند) هرگر توانایی صدور اینچنین افعال هوشمندانه ای ندارد. پس چرا می گوییم جاهل؟! الله اعلم... بگذریم.
غرض از این داستانک ها هیچ نبود الّا آنکه بگوییم: واژه ها و مفاهیم مورد استفاده در زیست جهان فکری ما نارسا و کـــــدر شده اند. آنها رساننده ی چیزی نیستند که باید! در تعبیری تمثیلی آنها حرام زاده شده اند بواسطه ی همنشینی دلبخواهی و بیش از حدشان با هر چیزی.
زبان هرجایی اندیشه را نیز به هر جا می کشاند( کرانه های زبان من کرانهای جهان منند! – ویتگنشتاین). اندیشه ی هرجایی دیگر اندیشه نیست، نمایشی از اندیشه است، اندیشه واره است. چیزی که هر چیزی را به هر چیزی وصل می کند یا از هر جایی به جای دیگر می پرد، در یک کلام آن را می توان فقط تخیّــــل دانست نه اندیشه. نمونه ی بارز آن را می توان در گونه های(ژانــرهای) غزل و قصیده دید. دو فراورده ی بزرگ و غیر قابل انکار ما ایرانیان، این شاعران و عاشقان بالفطره! از فرهنگی که بیشترین برونداده اش شعر و ادبیّات و تغزّل( علی الخصوص از نوع مورد استفاده در کنار منقل و وافور...) است چه انتظاری می توان داشت؟ ما مخالف آنها نیستیم( جون داداش!) ولی سؤال ما این است که چرا این همه؟ مکرر در مکرر! همه گیر مثل سرطان!
تغزّل که در تعبیری لاکانی- فرویدی( با عرض معذرت) می توان آن را گونه ای روان پریشی و مالیخولیا دانست برای ما ایرانیان و زبان فارسی که البته چون شکر هم هست مانند هزارتویی ست که فقط و فقط وقتی می توانی از آن خارج شوی که دوباره واردش بشوی؛ و آن چه می تواند بلشد به جز مالیخولیا؟
فرق است میان سوگواری( رکوئیم) و مالیخولیا در نگاه فروید( نک به مقاله ی ماتم و مالیخولیا اثر زیگموند فروید چاپ شده در ارغنون شماره ی 21). سوگواری یا ماتم سرایی( مثلاٌ پس از مرگ یا از دست دادن عزیزی) فرایند جالبی است که دارای کارکردی بهنجارکننده است. در مرگ عزیزی سوگواری می کنیم و پس از مدتی به شکلی موفقیت آمیز فقدان را می پذیریم و به زندگی باز می گردیم.( روز از نو، روزی از نو!) در عبارتی فنی تر می گوییم فرد ابژه ی میل را برای بار دوم می کشد تا به نظم نمادین زندگی طبیعی بازگردد.( کی می گه خشونت همیشه بده؟) اما وای به روزی که فرد ابزار و توانایی های لازم جهت این کار را نداشته باشد و ناچاراً و نادانسته تا قیام قیامت به نشخوار کردن و بازتولید لحظات، خاطرات و جلوه های معشوق بپردازد. به سخن دیگر فرد همچنان وفادار به ابژه ی میل می ماند و توان بازگشت و بازسازی نظم نمادین زندگی طبیعی را در ذهن ندارد. او همواره غریب است.
« سفر تو رفتی و من در وطن غریب شدم».................
« از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم»
زیباست! بسیار زیبا، امّا...
برای او هر چیز و هر کس در ساحت ابژه ی میل معنی دار می شود؛ اصلاً هر چیز و هر کس او را به « یاد» آن می اندازد. می گوییم فرد شرطی شده است. برای او کلمات و واژگان مانند زندانی هستند تنگ و خفقان آور و او دست به شکستن دیوار آنها می برد و لحظه به لحظه زندان خویش را بزرگتر می کند. او توان گذر از هر واژه به واژه ای دیگر را دارد. او سوار بر اسب تخیل است، زبان را مانند تسبیح می چرخاند. برای او زبان بیشتر دارای وجهی استعاریک است و او استاد بازی و پیچاندن استعاره ها.( نک به مقاله ی پیچش استعاره ها اثر ژولیا کریستوا). فراموش نکنیم که اندیشه قرار است در همین زبان اتّفاق بیافتد، اندیشیدن سخت است چون اندیشیدن بواسطه ی سکونت و حضور در همین کلمات و واژگان است که رخ می دهد. اندیشیدن در زندان اندیشیدن است یا بهتر است بگوییم اندیشیدن در زندان زبان اندیشیدن است.
زمانی بطلمیوس در جواب اسکندر نوجوان که از سختی و مشقت آموختن هندسه به تنگ آمده بود گفته بود در هندسه راه شاهانه وجود ندارد؛ و ما اضافه می کنیم اندیشیدن راه شاهانه و آسان نمی شناسد......
........... ادامه د ارد.