از همون لحظه اول که بی سر و صدا اومد و وسایلش رو کف اتوبوس گذاشت و خودش هم همون جا نشست ، توجهم رو جلب کرد. اما نمی دونستم چرا؟
تا اتوبوس راه بیافته چند بار دیگه هم بی اختیار خیره شدم بهش... با وجودی که هیچ شباهتی نداشت اما یاد آقاجون رو آورد توی ذهنم . یاد اون یکی دو سال آخرش که دیگه حرفی نمی زد و فقط نگاه می کرد و سکوت... یه جوری نگاه می کرد به هر چیزی که احساس می کردی داره چیزی غیر از اون چیزایی که تو می بینی رو می بینه؛ یه نگاه که با همه عمق و نفوذش زود می گذشت از هر چیز ؛ انگار همه اونا رو بارها دیده بود و از تازگیش برای ما تعجب می کرد! شاید برای همین بود که دیگه بیشتر وقتها چشمهاش رو می بست یا اگه باز می کرد به هیچکس و هیچ چیز نگاه نمی کرد.
برگشتم... دیدم وسایلش هنوز هم همون جاست اما از خودش خبری نیست ، تا بگردم پیداش کنم شنیدم که : بیچاره پیرمرد... حالش بد شده...
روی پله ها ، جلوی در اتوبوس نشسته بود و دستش رو تکیه گاه سرش کرده بود . آنچنان سرش رو به پایین انداخته بود که انگار شرمندگی یک عمر رو با خودش می کشوند...
بی اختیار اومد توی ذهنم :
"...
به خیابن برو.
به مردم نگاه کن .
همین.
.... "
دوباره رفتم توی فکر. به اینکه به خیابان برم؟به اینکه به مردم نگاه کنم؟ به اینکه اون پیرمرد به هیچکس نگاه نمی کرد و دنیاش از دنیای همه جدا بود...
...
به اینکه " تنها نمان به در، کین درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمی شود"*
به اینکه این درد مشترک بی جدایی درمانی نمی خواد دیگه!
به اینکه " تو در میان گلها چون گل میان خاری"* دیگه مثل خاری به چشمت فرو میره و مثل تیری به قلبت
به اینکه ... " ببینی دیازپام 10 خورانده اند خلق را و از حدود سروری گذشته اند و فرش زیر پا فروخته ز سر ز همسر گذشته اند..."*
به اینکه به خودم بگم :
" دلت به انتظار چشم هاست؟
ببین جهان چگونه کرده است راست !
نرو به زیر کار و بار دلبران گران خران شدی و سست و زرد از کران تا کران
دلت چه شد ؟ دلت چه شد؟ به باد رفت؟!! تمام ایده ها و آرزوها ز یاد رفت؟!!!
چست و چابکی چنان که خشم در دهی ز جان گذر ز جان ز خانمان گذر"*
گذر ، گذر ، گذر ، گذر...
به اینکه ببینی : " احاطه کرده است عدد فکر خلق را! "*
به اینکه چقدر دلم می خواد فریاد بزنم بگم :
" یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
یک روز دو چشمم خیس ، یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس ..."*
اما انگار فقط وقتشه که بگم:
"ای خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم-این صندل رسوایی-
بردار ؛ دگر بردار...
بردار به دارم زن... از روی پل فردیس"*
*"نامجو"یی فریاد می کشید در آن ِ نوشتن این مهملات، ترانه ها را. شاید با کمی تغییر و پس و پیش ( البته این توضیح برای کسی است که این نوشته ها را به بهانه وداع با او نوشتم.)