چیزی کم است
چیزی میان چسب و قیچی و تراش و جاخودکاری گم شده
چیزی مثل سبز
چیزی مثل کبریت هایی که خاموش نمی شوند
مثل «براتیگان» و رودخانه های قزل آلایش
یا «سلینجر» و «تدی» که توی آفتاب دراز کشیده و یادداشت می نویسد
مثل سیمین وقتی برای جلال می نوشت: « جان من!»
اینجا شاملو کنار پریا به من زل زده
و باز فروغ...
فروغ و برق نگاهش
چرا ملامتم می کند امروز؟
صدای فلوت آمریکایی های لاتین
سوزن های ته گرد را به پایکوبی کشانده
اما مداد توی دستم!
چه فروتنانه در آغوش انگشتانم آرمیده ای...