از کشوری که سرانه ی مطالعه ی افراد در یک سال به زور به دو دقیقه می رسد و تیراژ کتاب های آن به سختی 2000 جلد در یک چاپ است، به علاوه دارای سنّتی ست که اندیشه در آن به هیچ وجه نهادینه نشده است( یعنی تجسم ندارد، به درد نمی خورد، دارای حافظه ی تاریخی نشده است و خطاها همواره تکرار می شود!)، پا نگرفته است و ریشه ندوانده که ماحصل و نتیجه ای داشته باشد، چه انتظاری می توان داشت؟ به همه ی اینها اضافه کنید گسترش بی اعتمادی بین افراد، از بین رفتن رشته های ارتباطی و همرسانشی، ناامیدی مفرط، عدم توانایی در ترسیم افقی برای آینده، اتمیزه شدن افراد، نحیف و کم اثر شدن زبان فارسی و به تبع آن ضعف ساکنان و کاربران زبان در صورت بندی موقعیت فرد ایرانی( مشکل و مسئله ی رمان فارسی!)، خودشیفتگی فرد ایرانی در برخورد با فکر و نژاد و اندیشه ی « دیگر»، آسان طلبی و تنبلی ذهنیت ایرانی جماعت و نتیجتاً ساده سازی مخرّب ایده ها و اشکال پیچیده ی بودش و اندیشش، ناتوانی تاریخی در فهمیدن پیچیدگی ها و ظرافت های فرسخت فکری( راستس چه بلایی سر متفکران خارجی و داخلی، در قبیله ی ما آمده است؟)، نبود سنّت قوی آکادمیک، کلبی مسلکی، حضور مدام عرفان آبکب مثله شده(!) و ... و ... و الخ!
به لیست فوق می توان دسته گل های بسیار زیاد دیگری نیز افزود که ما در خواب خرگوشی خویش به آب و باد و هوا داده ایم.( چنان که افتد و دانی!) اینست که وقتی فرد ایرانی ساکن در زبان بیدخورده ی فارسی به اندیشه می اندیشد(!) فی الفور و ناخودآگاه به یاد چیزی شیک و مامانی می افتد که در یک روز( یا شب!) بهاری دست بر قضا به خاطر خطیرش خطور می کند، گویی در یک هماغوشی عاشقانه رمانتیک با خود جناب آقای حقیقت از او باردار شده است و زین پس خود را حامل و حامله ی تفکر می داند و پس از فارغ شدن از آن مشغول گربه رقصانی پسر کاکل زری یا دختر چشم عسلی( برای جلوگیری از تکدر خاطر نسوان محترمه!) خود در جوامع و محافل روشن فکری و شبه روشن فکری می شود. بگذریم از چشم و هم چشمی ها و مدگرایی و ظاهرپسندی های موچود در این ویترین ها... اینست که مام میهن تبدیل می شود به ویترینی بزرگ و اینست واقعیت کشور گل و بلبل و سرنوشت فرهنگ خوبی، دوستی، و مهربانی و هزار کوفت و زهرمار دیگر!
نیچه راست می گفت باید با چکش فکر کرد! به خدا!