وقتی کلمه ای مثل پدر ، ناهار ، زبان ، دولت ، ماده ، روح ، ... را می شنویم چه چیزی در ذهن ما اتفاق می افتد ؟ سعی کنیم این کلمات را به سادگی معنا کنیم ؛ پدر : 1. موجود مذکری که والد ماست . 2. کسی که (به طور معمول ) هزینه های زندگی ما را تامین می کند ( خوراک پوشاک مسکن و ... ) . 3. کسی که از ابتدای زندگی مان او را ( به طور معمول ) هر روز دیده ایم . و از این قسم . اولین تعریف قابل باز شدن بیشتر است ؛ ما به تدریج متوجه نحوه تولید مثل می شویم و این تعریف از پدر برایمان شکل می گیرد آشنایی با این فرآیند ما را درگیر با تعاریف دیگری می کند فعلا از این گزینه می گذریم ! کسی که هزینه های زندگی ما را تامین می کند ؛ این تعریف چگونه برای ما شکل می گیرد ؟ به سادگی ما به عنوان یک موجود زنده نیازمندی های حیاتی ای داریم که به مرگ و زندگی ما بستگی دارد پدر کسی است که این نیازمندی ها را حداقل در دوره ای از زندگی مان تامین کرده .درک ما از مفهوم پدر در این تعریف درکی است آمیخته با گوشت و پوست ما . کسی که از ابتدای زندگی او را دیده ایم این تعریف نیز با گوشت و پوست ما آمیخته است یعنی ما آن را با همین بدن مان (که واضح ترین چیزی است که از خودمان درک می کنیم) حس می کنیم . یک پله جلوتر ما از وجود موجودی به نام پدر متاثر می شویم . آیا می توان گفت هر مفهومی که در ذهن داشته باشیم به گونه ای ما را متاثر می کند ؟ در معنا یابی کارکردگرایانه چنین سعی ای میشود .
! .... to be continue
|