يك حرفي هميشه ميزند، ميگويد مگر ما خودمان از كجا آمدهايم؟ كجا تنفس كردهايم؟ من گفتم اينها كه مينويسد طنز نيست؛ يعني شبيه طنز هم نيست، طعنه هم نيست، بيشتر انگار مال كرهي ديگريست، از آنجا آمده، افتاده اينجا بيچاره، و اينطور ميگويد كه هر نوشته را كه ميبيني، از افق ديگريست كه فرودستش را نگاه ميكند، آدم را ياد خمينيي كبير مياندازد، وقت دست تكان دادن براي ملت ! من گفتم تخريب، او ميگويد فرافكني؛ گاهي هردوتاش ميشود يكي، فكر ميكنم. اگر اين خندهها را از نگاه اين آدم، از صورت اين آدم برداري، ميگويد خنده؟ گفتم خنده هم نيست، تحقير شايد !
حالا خودماني: شما چهكار كرديد كه اينطور نباشد، جز اينكه هي به موسي بانگ بزنيد كه صبر كن... صبر كن... و بعد ماجراي خندهداري بشنود موسي، كه مرگ اين كودك بهتر بود
؟؟